پدر گرامی هر شب ساعت 8 شب از جلوی در اتاق بنده با یه لیوان چایی رد می شه و به سمت اتاق خودش می ره , در بین راه به من می گه چایی می خوای ؟
من با خوشحالی در حالی که اشک شوق تو چشام جمع شده می گم : بللله !
می گه : خوب برو بریز بعد میخنده و سرشو تکون میده و میره ! :|
4 امتیاز + / 0 امتیاز - 1391/07/20 - 15:57